داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد. |
داستان کوتاه: دانشجوی منطق و استاد بی منطق دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید. |
داستان کوتاه خیلی خفن |
دلقک یه تو سری دیگه ...... (صدای خنده تماشاچی ها) چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !! (و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها) کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیره اون ماسک مسخره نمی شنید . مردم از ته دل می خندیدند دلقک از ته دل اشگ می ریخت . آرامش یک سرباز سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد . سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد سعی کرد که دوباره بخوابد ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند دیگر دستی نداشت که .... دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم |