دانه که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ! گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید !! اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشراتی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجهی نمی کرد . |
داستانهای کوتاه |
این داستان ها رو بخونید نظرتون رو هم درموردشون بگید زمان رفتن 18 سالش تمام شده بود ... دیگر زمان رفتن بود ... زندان زنان صدای فریاد زنی تاریکی آنجا را ترسناک تر میکرد ... |
اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید... اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید.... اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید... اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید... اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید... اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬ مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید. (لئو بو سکا لیا) |