دانه که سپیدار بود

دانه که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ! گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید !!

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشراتی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجهی نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن ، از این همه کوچکی !! یک روز رو به خدا کرد و گفت : نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچکس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی .
خدا گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آنچه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی .
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا در تنهایی به حرفهای خدا بیشتر فکر کند .
سال ها گذشت و دانه کوچک اکنون سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد ، سپیداری که به چشم همه می آمد

داستانهای کوتاه

داستانهای کوتاه

این داستان ها رو بخونید نظرتون رو هم درموردشون بگید

زمان رفتن

18 سالش تمام شده بود ... دیگر زمان رفتن بود ...
وسایلش را با یاد خاطرات تلخ و شیرین لحظاتش جمع کرد و درون کیف قدیمی اش قرار داد ...
همه برای بدرقه او آماده شده بودند ...
هر چهره برایش یک خاطره به همراه داشت, خاطراتی که زندگی اش را تشکیل داده بودند ...
آخرین چهره, چهره ی نگهبان پیر و مهربان پرورشگاه بود ...

زندان زنان

صدای فریاد زنی تاریکی آنجا را ترسناک تر میکرد ...
خورشید طلوع کرد ...
طلوع خورشید بر تاریکی ها غلبه کرد ولی صدای زن هم چنان ادامه داشت ...
فریاد زن جایش را به صدای گریه ی نوزادی داد ...
زندان زنان صاحب یک عضو جدید شده بود ...

داستان مطلب جالب قشنگ

داستان مطلب جالب قشنگ

 

اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...

 اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....

 اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...

اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید...

اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...

اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬

مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید.

(لئو بو سکا لیا)