دخترک فقیر وبابای مظلوم

دخترک فقیر وبابای مظلوم 

این شعر یکم جای فکر کردن داره بخونید بد نیست

دختری دل خسته و زار و غمین

گفت بابا ای عزیز نازنین


این ضعیف از جنس این مردم کیه ؟

از عدالت اصل منظورش چیه ؟

ادامه مطلب ...

درک شرایط مردم

 

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟

درک شرایط مردم

ادامه مطلب ...

دانه که سپیدار بود

دانه که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ! گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید !!

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشراتی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجهی نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن ، از این همه کوچکی !! یک روز رو به خدا کرد و گفت : نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچکس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی .
خدا گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آنچه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی .
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا در تنهایی به حرفهای خدا بیشتر فکر کند .
سال ها گذشت و دانه کوچک اکنون سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد ، سپیداری که به چشم همه می آمد