ساعت استراحت (لنگستن هیوز)
گفت :
-رییس من سفید پوسته.
گفتم :
-بیشتر رییسا سفید پوستن.
-سفید پوست و پرچونه. یه ریزم میپرسه که سیا دیگه چی میخواد. دیروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهای صدتا یه غازش درباره سیا پوستا، النگاتم شده بود. اون همیشه میگه سیا. انگار 1150 نوع جور واجور سیاپوست تو آمریکا وجود نداره. رییسم میگه: حالا که همتون حق شهروندی و دیوان عالی رو به دست آوردین، آدام پاول تو کنگرهست، رالف بونچ تو مجلسه، لئونتاین پرایس تو اپرای متروپولیتن میخونه، بالاتر از همه این که دکتر مارتین لوترکینگ جایزه نوبل رو میگیره، دیگه بیشتر از این چی میخواین شما؟ از همین تو میپرسم، سیا دیگه چی میخواد؟
-من سیا نیستم من خودمم.
زمین آسمان هر دو برای تو بود
پرنده برشانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم .انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست
دلاور برخیز ! و مرد افتاده بود یکی آواز داد: دلاور برخیز! و مرد هم چنان افتاده بود دوتن آواز دادند: دلاور برخیز! و مرد هم چنان افتاده بود ده ها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخیز! و مرد هم چنان افتاده بود هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز! و مرد هم چنان افتاده بود :تمامی آن سرزمینیان گردآمده ، اشک ریزان خروش برآوردند !دلاور برخیز و مرد به پای برخاست نخستین کس را بوسه ای داد و گام در راه نهاد |