اجی مجی لا ترجی

اجی مجی لا ترجی

 یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!پری چوب جادوییش و چرخوند و.........اجی مجی لا ترجیو آقا 92 ساله شد! 

پیام اخلاقی این داستان

مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،

ولی پریها................

مونث هستند !!!!!!!!

آتش

آتش

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

آن بت ابراهیم می خواست

آن بت ابراهیم می خواست

آن بت گریه می کرد.زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده. زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می ریختند و قربانی هایی که برایش می آوردند

زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می کردند.

بت بزرگ گریه می کرد. زیرا می دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس

همه به پای او می افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا

او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست.نام نمی خواست و نشان نمی خواست

او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست.ابراهیم می خواست.شکستن و فرو ریختن

می خواست

خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد

هزار سال گذشت.هزاران سال. وروزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم

آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست، بلندتر از هر روز

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم

خدایا! خدایا! خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه؟ چگونه؟چگونه؟

......خدایا ابراهیمی بفرست،خدایا ابراهیمی بفرست،خدایا ابراهیمی

خدا اما ابراهیمی نفرستاد

*******

بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد،ابراهیم وار

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را

فرو ریخت. مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده

پس نامش را از یاد بردند و تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد

و دیگر کسی نام او را نبرد،نام آن بتی که خود را شکست

اما هنوز صدای شادی او به گوش می رسد،صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید

صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید