داستان اسکناس مچاله!

داستان اسکناس مچاله!

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از  جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

 
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

داستان

داستان

   

همش دلسوزی ,همش دل نازکی!

همش ترحم! بسه دیگه! یکم به فکر خودش باش!

آدم: زیباترین کلمه در زندگی انسانی انسانها!

عشق:چی هست حالا؟؟؟!!

تفاهم:مسخره ترین  کلمه که بین خیلی ها خودشو جا کرده!(یه شباهت واقعی بین من و تو!)

ساعت 2:30 نیمه شب: بهترین زمان برای فکر کردن به فردا!

و البته حل مشکلات روزمره! (حداقل به یک نتیجه ی درست و حسابی می رسی!)

دوستت باید بشینه مثل خر درس بخونه اون وقت تو...از لابلای کتاب دفترهای قطورت باید کاغذ نوشته های پاره پایین بریزه...

 دیروز سوزش عجیبی رو دستم حس کردم.طفلی زنبوره منو با گل اشتباه گرفته بود!

عوضش یه یادگاری برام گذاشته که حالا حالا ها میمونه...که خیلی ها حسرت یه یادگاری به دلشون مونده!!!

آهای اهالی شهر

حرف و سخن زیاده

 حال همه گرفتست

 درد دلا زیاده

 تا به کسی می رسی

 ناله و دلواپسی

  وقتی می پرسی چرا؟ داد می زنه بی کسی...بی کسی!

  خاموشش کن اونووووووووووووووووووو!!

  صمیمی ترین دوستم شازده کوچولو رو بهم داد . :موطن آدمی در قلب کسانی ست که دوستش میدارند...

آه {...} ی عزیزم خیلی دوستت دارم! ...موقعی که می خواست بره اون قدر گریه کردیم که نفهمیدم آخر فیلم چی شد؟؟؟!

داداشم کیمیاگرو گذاشت تو دستم :با بهترین خط و بهترین آرزوها...

پ.ن :کجایی ؟! پاشو بیا دیگه! دلم تنگ شده!

 

تا صبح وقت داری که این درسای نخونده رو تمومش کنی!!!!

خنده عبرت

خنده عبرت

گویند: وقتی که برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند، طبیعی است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای که همه برادران را شگفت زده کرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یکی از برادران که یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، که در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟
یوسف با جمال، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد کرد، و اگر سوء قصدی کند، آنها مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم، و به برادرانم بالیدم، اکنون می بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه می افکنند.
این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.