بدبین



همه می گویند من بدبینم

همه فکر می کنند من دیوانه ام

ظاهراً به من لبخند می زنند

اما از ته دل می خواهند که سر به تنم نباشد .

آنها در قهوه ام سم می ریزند .

و در سوپ جو من خرده شیشه .

در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازند

و توی شیرینی گردویی ا م کثافت کاری می کنند .

 سر درآوردن از همه اینها

کار مشکلی است .

ببین ، پدرم یک دختر کوچولو می خواست

و مادرم دو قلو .

و پدربزرگم از هیتلر خوشش می آمد ،

پس هر کاری که من کرده ام اشتباه بوده .

اما حالا دیگر می خواهم کار را تمام کنم ،

با اینکه لبخند می زنی ،

اما می دانم از این شعر بدت می آید .

آره ... می دانم که فقط گوش می دهی

چون نمی خواهی احساساتم را جریحه دار کنی

اما به محض اینکه رفتم

به زیپ شلوارم که باز است ، می خندی .

تو در قهوه ام سم می ریزی.

و در سوپ جو من خرده شیشه .

تو در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازی ،

و توی شیرینی گردویی ا م کثافت کاری می کنی

می دانم !

خودت را به آن راه نزن .

می دانم ...

می دانم !

می دانم .


ب مثل بسم الله

ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادکنک ها
که نفس های عشق مشترکمان
در آن حبس بود
به تیغک ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین

به کار افتاد...


احمدرضا احمدی