داستان پاره آجر

داستان پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

داستان اسکناس مچاله!

داستان اسکناس مچاله!

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از  جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

 
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

داستان

داستان

   

همش دلسوزی ,همش دل نازکی!

همش ترحم! بسه دیگه! یکم به فکر خودش باش!

آدم: زیباترین کلمه در زندگی انسانی انسانها!

عشق:چی هست حالا؟؟؟!!

تفاهم:مسخره ترین  کلمه که بین خیلی ها خودشو جا کرده!(یه شباهت واقعی بین من و تو!)

ساعت 2:30 نیمه شب: بهترین زمان برای فکر کردن به فردا!

و البته حل مشکلات روزمره! (حداقل به یک نتیجه ی درست و حسابی می رسی!)

دوستت باید بشینه مثل خر درس بخونه اون وقت تو...از لابلای کتاب دفترهای قطورت باید کاغذ نوشته های پاره پایین بریزه...

 دیروز سوزش عجیبی رو دستم حس کردم.طفلی زنبوره منو با گل اشتباه گرفته بود!

عوضش یه یادگاری برام گذاشته که حالا حالا ها میمونه...که خیلی ها حسرت یه یادگاری به دلشون مونده!!!

آهای اهالی شهر

حرف و سخن زیاده

 حال همه گرفتست

 درد دلا زیاده

 تا به کسی می رسی

 ناله و دلواپسی

  وقتی می پرسی چرا؟ داد می زنه بی کسی...بی کسی!

  خاموشش کن اونووووووووووووووووووو!!

  صمیمی ترین دوستم شازده کوچولو رو بهم داد . :موطن آدمی در قلب کسانی ست که دوستش میدارند...

آه {...} ی عزیزم خیلی دوستت دارم! ...موقعی که می خواست بره اون قدر گریه کردیم که نفهمیدم آخر فیلم چی شد؟؟؟!

داداشم کیمیاگرو گذاشت تو دستم :با بهترین خط و بهترین آرزوها...

پ.ن :کجایی ؟! پاشو بیا دیگه! دلم تنگ شده!

 

تا صبح وقت داری که این درسای نخونده رو تمومش کنی!!!!