آن بت ابراهیم می خواست |
آن بت گریه می کرد.زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده. زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می ریختند و قربانی هایی که برایش می آوردند زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد. زیرا می دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس همه به پای او می افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست.نام نمی خواست و نشان نمی خواست او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست.ابراهیم می خواست.شکستن و فرو ریختن می خواست خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد هزار سال گذشت.هزاران سال. وروزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست، بلندتر از هر روز زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم خدایا! خدایا! خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟ چگونه بتی می تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟ چگونه؟ چگونه؟چگونه؟ ......خدایا ابراهیمی بفرست،خدایا ابراهیمی بفرست،خدایا ابراهیمی خدا اما ابراهیمی نفرستاد ******* بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد،ابراهیم وار و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت. مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده پس نامش را از یاد بردند و تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد و دیگر کسی نام او را نبرد،نام آن بتی که خود را شکست اما هنوز صدای شادی او به گوش می رسد،صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید |