همه می گویند من بدبینم همه فکر می کنند من دیوانه ام ظاهراً به من لبخند می زنند اما از ته دل می خواهند که سر به تنم نباشد . آنها در قهوه ام سم می ریزند . و در سوپ جو من خرده شیشه . در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازند و توی شیرینی گردویی ا م کثافت کاری می کنند . سر درآوردن از همه اینها کار مشکلی است . ببین ، پدرم یک دختر کوچولو می خواست و مادرم دو قلو . و پدربزرگم از هیتلر خوشش می آمد ، پس هر کاری که من کرده ام اشتباه بوده . اما حالا دیگر می خواهم کار را تمام کنم ، با اینکه لبخند می زنی ، اما می دانم از این شعر بدت می آید . آره ... می دانم که فقط گوش می دهی چون نمی خواهی احساساتم را جریحه دار کنی اما به محض اینکه رفتم به زیپ شلوارم که باز است ، می خندی . تو در قهوه ام سم می ریزی. و در سوپ جو من خرده شیشه . تو در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازی ، و توی شیرینی گردویی ا م کثافت کاری می کنی می دانم ! خودت را به آن راه نزن . می دانم ... می دانم ! می دانم . |